به گزارش روابط عمومی ترجمان علوم انسانی، اولین جلسۀ «عصر ترجمان» عصر روز سهشنبه ۲۰ بهمنماه ۱۳۹۴ در سالن جلسات موسسۀ ترجمان برگزار شد. استعمارزدایی از روش، اولین کتابی است که در عصر ترجمان نقد و بررسی شد. این نشست با حضور احمد نادری، مترجم کتاب و عضو هیئت علمی دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران، محمد توحیدفام، عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی و عضو کمیته جامعهشناسی سیاسی انجمن علوم سیاسی ایران و ابراهیم فیاض استاد دانشگاه تهران برگزار شد. مسعود کوثری که پیش از این در تبلیغات از او به عنوان یکی از سخنرانان نامبرده شده بود در این نشست حضور نداشت و به جای او دکتر توحید فام سخنرانی کرد. در ادامه مشروح صحبتهای سخنرانان این نشست را میخوانید.
احمد نادری: اسمیت ضدتحقیق نیست؛ اما معتقد است باید روشهای تحقیق را متحول کنیم.
مفهوم استعمار بهطورکلی ارجاع دارد به برخی مفاهیم چون انقیاد، سلطه، کنترل، حاکمیت و نظایر آن. عمدتاً برای استعمار، سه دوره را ذکر میکنند؛ لکن من به چهار دوره قائل هستم.
۱) دروۀ نخست به زعم من، استعمار سنتی است. این دوره، دورهای است که امپراتوریها وجود داشتند و واحدهای سیاسی و جغرافیایی را مبتنی بر علائقشان بسط میدادند. انگیزههای الحاق و الصاق واحدهای جغرافیایی در این دوره نسبت به دوران مدرن متفاوت است؛ یعنی علاوهبر علایق اقتصادی، علایق شخصی نیزدر استعمار دخیل بودند.
۲) دوران استعمارِ کلاسیک از ابتدای قرن پانزدهم آغاز شده و تا جنگ جهانی دوم، حدوداً پنج قرن، ادامه پیدا کرده است. این استعمار، شکلی از نابرابری و سلطۀ ساختارمند است. در این نوع استعمار سعی میکنند ازطریق نظامی و با حضور مستقیم بر موجودیتی سیاسی کنترل پیدا کنند. در این دوره شاهد نسلکشیهای متعدد هستیم. کشف و فتح امریکا توسط اروپاییها سرآغاز این دوره است.
اروپایی ها به سرزمینهای دوردست میروند و بعد از اشغال نظامی، کنترل بر منابع اقتصادی دیگر موجودیتها را آغاز میکنند. در جریان فتح امریکا شاهد کشتار نظاممند بومیان این سرزمین هستیم. استعمارگران بعداً متوجه شدند که برای کنترل منابع غنی این مناطق، نیازمند نیروی انسانی هستند. لذا جابهجایی جمعیتها را، عمدتاً از اروپا آغاز کردند. اروپاییها توان تحمل آبوهوای این مناطق و نیز توان کارکردن را نداشتند. در ادامه، کوچ اجباریِ جمعیتها را در قالب بردهداری ادامه دادند. بردههای شکارشده را با کشتی به امریکا منتقل میکردند. عدۀ زیادی از بردهها در راه و عدۀ زیاد دیگری هم تحت فشار کار در آن سرزمینها بهطور نظاممند از بین میرفتند. این یکی از شاخصهای اصلی دوران استعمار کلاسیک است. نکتۀ جالبِ توجه دیگری که در این نوع استعمار وجود دارد، رسالتی است که استعمارگران، برگرفته از ایدئولوژی مسیحی برای خود فرض کرده بودند. آنان معتقد بودند که بهعنوان کشورهای پیشرفته و متمدن وظیفه دارند طبق رسالت انسانیشان، مردمانِ ناانسان و نامتمدن بومی را بهسمت تمدن هدایت کنند. در این دوره، نوعی رسالتمحوری براساس ایدئولوژی مسیحیت و کاتولیسیسم و سپس پروتستانتیسم مشاهده میکنیم. تمدنهای سنتی در امریکا و سایر نقاط جهان، نظیر مایاها و آزتکها در این دوره بهطور سیستماتیک از بین میرود. در همین دورۀ استعمار کلاسیک و بعد از انقلاب صنعتی، شاهد شکلگیری رشتههایهای علمی در غرب هستیم. این دیسیپلینها نهفقط برای شناخت مشکلات غرب بلکه همچنین برای شناخت سایر تمدنها پایهگذاری میشوند.
به گفتۀ والرشتاین، غرب بعد از انقلاب صنعتی برای مواجهه با بحرانهایی که گریبانگیرش بودند، سه نهاد را تولید کرد: علم، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی. در علم نیز سه دیسیپلین تولید شد تا مشکلات جامعۀ غربی را با همان الگوی روششناختی علوم طبیعی بررسی کنند: جامعهشناسی، اقتصاد و علوم سیاسی. برای شناختِ دیگریِ غیرغربی هم دو دیسیپلین شرقشناسی و مردمشناسی را تولید میکنند. آنان مردمشناسی را برای شناخت مردمانی ایجاد کردند که سنت مکتوب و سامانِ سیاسی نداشتند. برای مطالعۀ جوامعی که سنت مکتوب و سامان سیاسی داشتند، مثل مصر و ایران، رشتۀ شرقشناسی را تولید کردند. لذا شناخت ایران در مطالعات غربیها تحت عنوان «شرقشناسی» مطرح بوده است تا آنتروپولوژی.
۳) سومین دوره، دوران استعمار نو است که بعد از جنگ جهانی دوم شروع میشود. هدف در استعمار کلاسیک، سلطه بر منابع طبیعی بود. نحوۀ حضور نیز فیزیکی و مبتنی بر ارتش بود. لکن در استعمار نو رژیمهای وابسته، افراد وابسته و نهادهای غربی نظیر سازمان تجارت جهانی، ابزار کنترل سایر جوامع بودند.
۴) دوران استعمار فرانو یا پسانو که ما اکنون در آن بهسر میبریم، دورۀ چهارم است. اگرچه هدف کلان این دوره نیز استثمار اقتصادی است؛ اذهان تکتک مردم، موضوع کار و اُبژه است. به این میگویند «استعمار فرهنگی». یعنی تمدن غرب سعی میکند از طریق یک نظام هماهنگ نمادین، رسانهای، نشانهشناختی و سازمان علم، اشکال مختلف اندیشه را شکل دهد و مردمِ گوناگون را شبیه خود بکند.
کتاب خانم اسمیت از استعمار کلاسیک شروع میشود، در استعمار نو تکرار میشود و در استعمار فرانو به اوج خودش میرسد. البته طبقهبندی خانم اسمیت در این کتاب با طبقهبندیِ عرضشده تفاوت دارد. اسمیت با ارجاع به روشنگری، انقلاب صنعتی و آغاز مدرنیته و نیز نظام استعماریای که با مدرنیته شکل جدیدی به خود میگیرد، از ترویج نوعی ازآموزش در نظام دانشگاهی و آموزش و پرورش سایر کشورها سخن میگوید؛ مثل نیوزیلند و کشورهای تحت سیطرۀ بریتانیا. هدف روشنگری از توسلجستن به این نظام آموزش، به تعبیر والرشتاین، نهادینهکردن اسطورههای بنیادین در ذهن بشر است. غرب میکوشد ازطریق این نظام آموزش، روایت مشهوری را که از پیشرفت در عصر روشنگری وجود دارد، بهعنوان یک کلان روایت در کل دنیا بازتولید کند. فوکو هم بحث مشابهی باعنوان نظامهای حقیقت و نیز نظامهای دانش و قدرت دارد؛ ولی اسمیت در کتابش نامی از او نمیبرد. به گفتۀ فوکو قدرت، دانش را به وجود میآورد یا بهتعبیری، قدرت نظامهای حقیقت را شکل میدهد و همین دانش در بازتولید قدرت در جوامع غربی سهم بسزایی دارد. خانم اسمیت هم معتقد است کار استعمار با نظامهای دانش و حقیقتی که غرب بهوجود آورده و به کل دنیا تعمیم داده است، کماکان دنبال میشود. اختلاف دیسیپلینها هم در همین دانش و قدرت نهفته است. به تعبیر خانم اسمیت، نظام دانشگاهی و نظام تحقیق در این بازی نقش مهمی ایفا میکنند؛ هرچند رسانه و مؤلفههای دیگری هم دخیلاند.
اسمیت میگوید کار رشتۀ انسانشناسی یا مردمشناسی، ساختن ابژۀ مطالعاتی است. اگرچه ابتدا پارادایمی پوزیتیویستی شکل میگیرد و بعد پارادایمی تفسیری؛ اسمیت بیشتر سعی در نقد پارادایم پوزیتیویستی دارد. البته از نظر من، انسانشناسی در پارادایم پوزیتیویستی منحصر نمیشود و این نقد به پارادایم تفسیری هم وارد است. به تعبیر استوارت هال و نیز ادوارد سعید این «خود و دیگری» همان شرق و غرب است. دیگری برای غرب، بسیار اهمیت دارد؛ چراکه غرب با «دیگری»، خودش را میشناسد؛ یعنی فرایند هویتیابی خودش را ازطریق تعریف «دیگری» دنبال میکند. اهمیت بعدیِ «دیگری» چیزی نیست جز استعمار و کنترل منابع سایر سرزمینها.
بهطورکلی بحث خانم اسمیت این است که این نظام آکادمیک و این ساخت مفاهیم و دیسیپلینها در پروسهای به نام تحقیق و بهوسیلۀ روشهای تحقیق دنبال میشود. غربیها نهتنها این نظام فکری را منتقل کردند؛ بلکه حتی خود دپارتمانها را هم به «دیگری» منتقل کردند. این دیگری، هم شرق و هم بومیان امریکا را شامل میشود. نهاد آکادمی از این طریق، بومیانی را تربیت میکند که خودشان را از دید استعمارگرانِ غربی میشناسند. مسئلۀ خانم اسمیت این است که چرا این استعمار تاکنون دوام پیدا کرده است. راهحلی که ایشان ارائه میدهند، ضدتحقیق نیست؛ اما معتقدند باید روشهای تحقیق را متحول کنیم. در قسمت دوم کتابش روش مفصلی برای رشتۀ مردمشناسی و انسانشناسی عرضه میکند. او معتقد است اگر از این طریق پیش رویم، میتوانیم پارادایمی بومی داشته باشیم. این پارادایم هرچند با غرب در ارتباط است؛ کاملا بومی است.
توحیدفام: اینکه غرب، کشورها را ابتدا استعمار کرده است و سپس روش تحقیق را دیکته کرده بههیچعنوان قبول ندارم
بیشتر بحثهای دکتر نادری راجعبه استعمار بود؛ ولی بحث اصلی کتاب دربارۀ استعمارزدایی از «روش» است. وقتی کتاب را دیدم، خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم در قرن بیستویکم چنین کتابی بهرشتۀ تحریر درآید؛ کتابی که اینقدر منفی به مسئلۀ روش نگاه میکند. روش، مادرِ علوم است. دانش با روش تولید میشود. در جدیدترین تعاریف، تحقیق را ابزار تولید دانستهاند؛ لذا اگر روشی نباشد، تولیدی هم درکار نخواهد بود. مبنای هر تمدنی هم که روی زمین بهوجود آمده، تولید بوده است. البته با دگرگونی تمدنها نحوۀ تولید هم دگرگون شده است. هر کس که توانست از روشهای مناسبتری استفاده کند، درواقع توانست تمدن خودش را بسازد و موجبات استمرارش را فراهم کند. من احساس کردم در این کتاب، بیانصافیهای زیادی شده است. واقعاً نمیدانم چرا خانم اسمیت اینقدر منفی به روش نگریستهاند. بسیاری از کشورهایی که روزی مستعمره بودند، تاکنون مراتبی از توسعه را طی کردهاند. همینکه ما الان در این مکان نشستهایم و این کتاب را نقد میکنیم، بدون استفاده از ابزارهای موجود در دانش روز دنیا میسر میشد؟ کجا دیده شده است که دانش امروز، بهویژه در حوزۀ روش، خواسته باشد ایده یا ایدئولوژی خاصی را دیکته بکند؟ بیست سال است که در این حوزه تدریس میکنم و تألیفاتی هم داشتهام؛ اما چنین بحثی را ندیدهام. روش تحقیق، روش تولید دانش است و دو معنای عام و خاص دارد. معنای عام آن شامل ساختار کلی تحقیق است که در چارچوب پژوهش یا مقاله نمایان میشود. تمام مسائل شکلی و محتوایی مربوط به حوزۀ تحقیق و نحوۀ طبقهبندی را هم شامل می شود. معنای خاص روش تحقیق، شامل روشهایی میشود که ما را در آزمون فرضیه یاری میکنند.
امروزه بحث اصلی در تولید دانش، این است که بتوانیم بین پدیدههای اصلی ارتباط برقرار کنیم. اولین حدسی که در این خصوص میزنیم و منجر به تولید میشود، فرضیه نام دارد. روش تحقیق به ما کمک میکند که فرضیه را آزمون کنیم. در این عرصه، روشهای متعددی وجود دارد که هریک به شاخههای متعددی تقسیم میشوند. پس روش تحقیق اصولاً قرار است به ما کمک کند که روابط بین پدیدهها را بیازماییم تا درنهایت چیزی تولید شود و آفرینندگی انسان به ظهور برسد. روش تحقیق در هیچیک از دو معنای عام و خاص خود مطلبی دیکتهشده نیست. در جریان تدریسِ روشتحقیق، خیلی از دانشجوها از من میپرسیدند: «چرا ما را در قالبی خاص قرار میدهید؟ مگر در گذشته که این اسلوب رعایت نمیشد، دانشی هم تولید نمیشد؟» این پرسشها مرا ترغیب کردند که سراغ فلسفۀ این مباحث بروم تا ببینم آیا واقعاً روش تحقیق، مطلبی دیکتهشده و بیمعنا است؟ همچنین چرا ما باید در طبقهبندیِ مطالبمان، کلیات، مبانی نظری، مقدمه و نتیجهگیری داشته باشیم؟ باتوجهبه علایقی که در حوزۀ روانشناسیِ یادگیری داشتم، به این حوزه ورود کردم و متوجه شدم جایجای حوزۀ تحقیق بر اساس شناخت از انسان ساخته شده است. در روانشناسی یادگیری، مراحل درک و یادگیری انسان را بررسی کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که انسان در مراحل تحقیق ابتدا سراغ جمعآوری اطلاعات میرود، سپس اطلاعاتش را با هم مقایسه میکند و حاصل آن را ردهبندی میکند و در آخر مجدداً اطلاعات جدیدی تهیه میکند. متوجه شدم این مسائل در مراحل درک و فهم انسانی، موبهمو رعایت شده است. دریچۀ ورود اطلاعات به انسان «حس» است. اطلاعات ازطریق حواس وارد سلسلهمراتب مرکزی اعصاب میشوند، طبقهبندی میشوند و با هم مقایسه میشوند. در ادامه، زمانیکه بین این ارتعاشات عصبی، ارتباط برقرار میشود، آنچه آن را «قوۀ عقل» مینامیم، به کار میافتد و بالأخره فهم محقق میشود.
اگر قوۀ استنباط انسانی فقط به عقل ختم میشد، شاید در دنیا چیز جدیدی بهوجود نمیآمد. عقل انسان با چیزهایی ارتباط برقرار میکند که مابهازای انسانی دارد. بعد از آن، قوۀ آفرینندگی انسان در این است که از انتزاعات خودش به تولید میرسد. مثلاً پرواز پرندگان را میبیند، انتزاع میکند و برآن اساس وسیلهای میسازدکه میتواند پرواز کند. خلاصۀ کلامم این است که محققان حوزۀ روانشناسیِ یادگیری و آموزش، بر اساس این اصول، مبنای روش تحقیق جدید را پایهگذاری کردهاند. بین مراحل درک و پژوهش، ارتباط نزدیکی وجود دارد. مثلاً برای تنظیم یک پاراگراف میگویند اول باید مقدمهای کوتاه داشته باشد، بعد باید توسعه پیدا کند و درنهایت به نتیجهگیری بینجامد. این نظمی است که از حرکتِ خود انسان گرفتهاند. حرکت انسان هم اول کُند است، بهتدریج سرعت میگیرد و در آستانۀ مقصد مجدداً کند میشود. این حرکت را در یک پاراگراف، جمله و حتی در طول یک فصل و کل پژوهش میبینیم.
این اسلوبی که بهعنوان روش تحقیق مطرح است، روی شناختِ واقعی از خود انسان پایهگذاری شده است. چطور میتوان گفت این روشها مبنای استعماری دارند؟ نکتۀ دیگر این است که بین روش تحقیق و روششناسی، تفاوت وجود دارد. در این کتاب به هر دو مفهوم پرداخته شده است؛ اما باید بیشتر تصریح میشد. روششناسی، شاخهای از فلسفۀ علم است. اساساً فلسفه بهدنبال شناخت حقیقت است. در اینجا روششناسی از سه حوزۀ جامعهشناسی، تاریخ و فلسفه کمک میگیرد. درواقع میتوان مثلثی را فرض کرد که در مرکزش فلسفۀ علم قرار دارد و یکی از شاخههایش روششناسی است. دوشاخۀ دیگرش هم شامل شناختشناسی و زیباییشناسی یا فلسفۀ اخلاق میشود. وظیفۀ روششناسی، بررسی و نقد مداوم نظریهها در قلمروهای مختلفِ دانش بشری است.
روششناسی، مدل لازم را برای پیشبرد تحقیق به ما نشان میدهد. من این ایده را که غرب، کشورها را ابتدا استعمار کرده است و سپس روش تحقیق را دیکته کرده بههیچعنوان قبول ندارم. البته قبول دارم که در حوزۀ روشهای کمّی و پوزیتیویستی، مشکلاتی وجود داشته و موجب جدایی سوژه و ابژه شده است. در دورۀ پسامدرن، روش خاصی وجود ندارد و بیشتر، روش تفسیری مطرح است؛ اما در حوزۀ روششناسی در دورۀ فراپسامدرن افرادی مثل رورتی، بوردیو و… سعی کردند بین خلأهای موجود در روشهای مدرن و اشکالات مطرح شده در دوران پستمدرن ارتباط برقرار کنند. پس اگر به سیر تکامل روش دقت کنیم، ابهاماتی که خانم اسمیت مطرح کردند، برطرف میشود.
فیاض: از دوران ناصری تاکنون ما نوعی جهالت عالمانه دربارۀ غرب داشتهایم.
جای کتابِ فعلی واقعاً خالی بود. سالها فقط فوکو میخواندیم، آثار ژان ژاک روسو و کسانی را میخواندیم که با تمدن مسلط غرب موافق نیستند؛ اما این توضیحات دربارۀ روش ارائه نشده بود. کتاب حاضر، اولین کتابی است که روششناسی این حوزه را بحث کرده است. البته روش تحقیق با روششناسی فرق دارد؛ روششناسی بین روشتحقیق و معرفتشناسی یا اپیستمولوژی قرار دارد. کتاب حاضر، پسامدرن نیست؛ بلکه پسااستعمار است. در کشور ما بینظیر است. نمونهاش را نداریم. البته در حوزۀ معرفتشناسی در پسااستعمار هم کتاب خوبی نداریم. از پنجاه سال پیش تاکنون، هیچگاه روشنفکران، نحوۀ مواجهۀ ما با غرب و پدیدههای جهانی را بهدرستی نقل نکردهاند. همیشه دچار نوعی جهالت عالمانه بودهایم. گزاف نیست اگر بگویم این مشکل حتی در دوران فلاسفۀ گذشته نظیر ملاصدرا هم وجود داشته است. آنها هم با جهان خودشان بیگانه بودهاند. ملاصدرا و حتی ملاهادی سبزواری جهل داشتند و تاریخ تفکر را نمیدانستند. اما از دوران ناصری تاکنون ما نوعی جهالت عالمانه دربارۀ غرب داشتهایم. جهل عالمانه یعنی جهل مطلق. به این جهالتها هنوز دارند دامن میزنند. صدوپنجاه سال است علوم انسانی داریم؛ اما درجا میزنیم و در تفکر به جایی نرسیدهایم.
اما اِشکال کتاب این است که جغرافیای نویسندۀ آن مشخص نشده است. دو فرانظریه با نامهای «زندگیمحوری» و «پیشرفتگرایی» داریم؛ کتاب حاضر، ضدپیشرفت و طرفدار زندگی محوری است. هر کسی زندگیمحور باشد، ضدروش است. سابقۀ کتابشویی صوفیان و فیلسوفان شفاهی مثل فردید همین را میگوید. یکی از مراسمهای بزرگ صوفیان دفن کتابها بوده است. کتابشویی، کتابسوزی و دفن کتاب با هم فرق دارند. اینها درواقع ضدروش بودند.
روشها دارند متکثر میشوند. روششناسیها و معرفتشناسیهای گذشته از هم میپاشند. سرآغاز این قصه از خودِ غرب بوده است. در تاریخ، همیشه روش و ضدروش، حقیقت و واقعیت، اینها ضد هم بودهاند. چون ما فراپارادایمی نگاه نمیکنیم، همیشه در معرفت درجۀ اول میمانیم و به معرفت درجۀ دوم نمیرسیم. تئوریسازی و خلاقیت در معرفتهای درجۀ دوم است؛ نه درجۀ اول. به همین علت هم هیچگاه فراتر از دانستههایمان نمیرویم.
این کتاب، پستمدرن است و در تقابل با بنیادگرایی قرار دارد. همچنین دربارۀ چارچوب روشی و تئوریکِ قدرت در امریکای لاتین بحث میکند. ما نباید در دوگانۀ حوزۀ جغرافیایی و حوزۀ معرفتی، کلاه سرمان برود. کتاب که ترجمه میشود، باید چارچوب تئوریکش هم دربیاید. ترجمۀ صرف کفایت نمیکند. اینگونه تازه میتوانیم نقطۀ شروع را پیدا کنیم.
نادری: استعمار نهتنها نخبگان دیگر کشورها را جذب میکند بلکه سیستم آکادمیک خود را هم به آن کشورها منتقل کرده است.
مخالف این نیستم که روش، پایه است، نوع مواجهۀ ما با دنیا را رقم میزند و منجر به تولید دانش میشود؛ اما قصد داشتم بعد از مقدماتی که عرض کردم، به اینجا برسم که استعمار چطور با نظام آکادمیکی که ایجاد کرده است، در نظام آموزش و پرورش و نظام دانشگاهیِ سایر کشورها، درحال تربیت نخبگان است. استعمار نهتنها نخبگان دیگر کشورها را به داخل سیستم آموزش خودش میآورد، تربیت میکند و بازمیفرستد؛ بلکه سیستم آکادمیک خود را هم به آن کشورها منتقل کرده است تا بتواند انسانی با دیدی غربی تربیت کند. هرچند ضدیت با روش در سراسر کتاب موج میزند؛ خانم اسمیت نمیگوید من ضدروش هستم. ضدیت او با روشهای معرفتِ غربی است؛ چون این روشهای معرفت به استعمار انجامیده است. البته بین روشهای معرفت و قدرت، رابطۀ دیالکتیکی برقرار است. خانم اسمیت به فوکو ارجاع نمیدهد؛ اما این بحثها فوکویی است. این نظامِ حقیقت را قدرت به وجود آورده است و خودش مقوم قدرت است. او خودش زخمخوردۀ این روشها است و تأثیر این روشها را بر نظام اجتماعی بومی لمس کرده است. از فصل ششم به بعد، داعیۀ نوع جدیدی از روش را در این کتاب میبینیم.
دکتر توحیدفام: ایران هم با بهرهبرداری از همین روشهای متعارف در حوزۀ انفورماتیک و روباتیک به پیشرفت رسیده است.
شاید نقدهای خانم اسمیت در مقطعی وارد بوده است؛ اما توجه کنیم که حوزۀ روش دائما درحالتوسعه است. نگاه خانم اسمیت هم نقد شده است. اصلاً هر نوع نگاه تکبعدی ازایندست نقد شده است. آیا ما باتوجهبه تحولات روشی در جهان، این نقدها را مطرح میکنیم؟ کشورهایی مانند چین و مالزی به رشد اقتصادی شایان توجهی دست یافتند. آیا اینها هم غربی بودند؟ نبودند. آنها با استفاده از همین روشها پیشرفت کردند. ایران هم با بهرهبرداری از همین روشها در حوزۀ انفورماتیک و روباتیک به مقامهای بالا رسیده است. آیا این یعنی ما تحت استعمار بودیم و نتوانستیم حرکت بکنیم؟! اگر ما روند تغییرات را بدانیم، تا اندازهای نظراتمان را تعدیل میکنیم.