مهاجرت و پناهندگی، آن هم اگر از نوع اجباری و ناشی از مشکلاتی ترمیمناپذیر در کشورت باشد، همنشین با یک زندگیِ کولهبر دوش و پا در جاده است و مندمج با حسی از غربت و میل بازگشت به وطن و آغوش مادرانهاش…
داستان این شمارۀ اندیشۀ آینده، داستان همین پاهای لرزان بر جادههای ناکجا و قدمهای لرزان در مسیری است که هیچ نمیدانی سرنوشت، در پایانش برایت چه تصویر کرده است. داستان این شماره، داستان بیتی از محمدکاظم کاظمی است:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
داستان این شمارۀ ما، داستان مردمانی است که سرنوشتشان، به تواناییشان در گریختنِ دائمی از وطنشان گره خورده است. داستان پاهایی همواره در جاده، چشمهایی بیمناک و لبهایی که «چه خواهد شد؟» وردشان است. داستان ما، داستان همنفسی مردمان افغان و جادههای هجرت است. جادههایی که گاه سر از ایران و گاه سر از گوشههایی دیگر درمیآورد. داستان این شمارۀ ما، مردمان جدا افتادۀ همزبان و میهمانان دیرین این دیارند.