مرحوم منزوی، غزل درخشانی دارد که آینۀ تمام قدی است مقابل سازۀ ناموزون انسان مدرن؛ پر از ذکر تضادها، تنشها و تناقضهایی که انسان مدرن را وجودتراشی کرده است. دقیقاً در انتهای غزل، هنگامی که به یکباره به تنگ میآید؛ آخرین تیرِ ترکشِ معنایِ شکوهآلود را نیز بر چلۀ غزل میگذارد و شکایت میکند که:
«من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم!»
ما حالا، وضعی را زندگی میکنیم که باید از مصرع دوم نگران و بیمناک باشیم و آرزوی مصرع اول را در دل بپرورانیم. وقتی که ما راه همدیگر را ببندیم، حتماً یکدیگر را دیده و لااقل به رسمیت شناختهایم. ما در روزگاری میزییم که به قول «منزوی»، همه دیواریم اما حتی انسانهایی که روزگاری او، چنان لب به شکوه برایشان گشود، قدری به هم بیاعتنا و بیتفاوتاند که حتی زحمت بستن راه را هم به خود نمیدهند. پارههای بتنی که نقشی از صورت و لب و دهان، با انگشت کوچکی بَرِشان نقش بسته است. داستان این شمارۀ اندیشۀ آینده، داستان آدمهاییاست که از فرط نفی «دیگری»، حصاری به بلندای «من» به دور خود کشیدهاند که سری را در میان آن حصار راه نیست. داستان انبوه تنهایی است که تنهاییِ «منمدار» را به عنوان تنها پاسخ معتبر برای دشوارههای زیستن انتخاب کردهاند. داستان آدمهایی که حتی راه را هم به هم نمیبندند؛ داستان مرگِ امیدِ رهایی، وقتی همه دیواریم.